بدون عنوان
این روزا خیلی به شکیبا جونم گیر میدم هر وقت یه اتفاقی واسه شکیبا میفته تا یه مدت هر کاری میکنه بهش گیر میدم از شب عید فطر که از دست صبا افتاد و سرش خون اومد و بردیمش بیمارستان باز این ترس لعنتی همش تو وجودمه دیشب رفته بود نشسته بود توی سطل آجراش هی بهش گفتم دخترم اون تو نشین میافتی ولی کو گوش شنوا تو آشپزخونه بودم که دیدم صدای جیغش اومد رفتم دیدم با سطلش برگشته دستش هم مونده زیرش خیلی داد میزد که دستم درد گرفته واسش دستشو با آب نمک ماساژ دادم بعد هم بردمش حموم یکم زیر آب گرم ماساژدادم بهتر شد واسه اینکه یادش بره دردش رنگای انگشتیش رو بردم تو حموم کلی واسه خودش نقاشی کشید دیگه کامل دستش خوب شده بود ولی تا صبح ده بار ب...
نویسنده :
مامان مری
17:07